در ستایش اعتراف
- شناسه خبر: 40926
- تاریخ و زمان ارسال: ساعت
نمایشنامه ی «داوید و ادوارد» به رابطه ی پیچیده ی دو مرد با عقاید و اعتقادات متفاوت می پردازد که به واسطه ی زنی به نام «فلورانس» شکل گرفته است. «فلورانس»ی که درگذشته اما اثرش در زندگی این دو مرد، همچون ردپا، بر روی برف تازه، ماندگار و پررنگ است.
«هالپرن» یک مرد یهودی است با اخلاقی تند و تیز و «جونسون» کاتولیکی است که تلاش می کند همه چیز را با منطق پیش ببرد اما پایِ منطق او هم در این گفتمان لنگ می زند.
«لیونل گُلدشتاین» در این نمایشنامه، که تنها اثر ترجمه شده ی او به فارسی است، از تفاوت نگاه ها به یک موضوع یا شخص واحد سخن می گوید. «هالپرن» و «جونسون» هرکدام می توانند نماینده ی نگاه های خاص خودشان باشند؛ آن کسی که سعی می کند وقایع را از صافی منطق عبور دهد و برای اعمال و رفتارش دلیل بتراشد و دیگری که با خشمش تلاش می کند هر آنچه خلاف میلش است را رد کند؛ خشمی که مانند «تندباد بهاری» است؛ با شدت شروع و به سرعت هم تمام می شود.
«هالپرن» پس از پنجاه سال زندگی مشترک با «فلورانس» و پس از مرگ او، به واسطه ی «جونسون» از مسائلی تازه آگاه می شود. او در خلال صحبتش با «جونسون» کسی که در سال های بسیار دور و پیش از ازدواج «فلورانس» و «هالپرن» عاشق او بوده، با زوایی از شخصیت همسرش آشنا می شود که پیشتر حتی در مخیله اش نمی گنجید. «جونسون» توضیح می دهد که سه بار در سال با «فلورانس» دیدارهایی دوستانه داشته و در این دیدارها از ادبیات، سیاست و اپرا حرف می زدند. این در حالی است که «هالپرن» هرگز در این گونه موارد با همسرش صحبت نکرده و هرگز او را زنی علاقه مند به سیاست، ادبیات یا اپرا نیافته و وقتی «جونسون» این بُعد از شخصیت «فلورانس» را برایش شرح می دهد، برافروخته می شود:
«هالپرن: اون هیچ علااقه ای به سیاست نداشت؛ همین و بس! شما هم می خواین بگین که شما صحبت می کردن و اون گوش می داد!
جونسون: قطعا نه! اون نقطه نظر خیلی صریح خودش رو داشت؛ نقطه نظرِ عمل گرایانه، با تأکید بر گرایش…
هالپرن: نقطه نظر اون؟ عملگرایانه؟ اون حتی نمی تونست معنی عمل گرایانه رو بفهمه!
جونسون: البته که می فهمید، خیلی هم خوب می فهمید!
هالپرن: غلطه! کاملاً اشتباهه! من دلیل های زیادی دارم که این حرف رو می زنم! پنجاه سال آزگار باهاش زندگی کردم!
جونسون: شاید شما این جنبه از شخصیت اون رو نتونستین بفهمین. تو رابطه زناشویی اغلب پیش می آد!»
«گُلدشتاین» در این اثر، مشخصاً به ضعفی اشاره می کند که بسیاری از زوج ها گرفتارش می شوند و آن هم بی توجهی و بی تفاوتی ای است که در شناخت یکدیگر اعمال می کنند. «هالپرن» از این مکالمات برافروخته می شود چرا که نمی تواند بپذیرد کسی را که پنجاه سال با او زندگی کرده به درستی نشناخته و غریبه ای هست که او را بسیار بهتر از خودش می شناسد و این مسأله آزارش می دهد و تلاش می کند با عصبانیت و متهم کردن «جونسون» و «فلورانس»، ضعف و کم کاری اش در زندگی مشترک را بپوشاند.
«فلورانس» غایب است و همین غیبت، زمینه ی گفتگویی تکان دهنده را بین دو شخصیت نمایشنامه پدید آورده است. «گُلدشتاین» با مهارت تمام، دیالوگ ها را پیش می برد و کم کم ابعاد مختلف شخصیت ها برای خواننده نمایان می شود. این مکالمات در فضایی به ظاهر دوستانه اما با کینه ای کهنه درونِ شخصیت ها شکل می گیرد که به مرور و با هرچه نمایان تر شدن رازها، فروکش می کند. دو شخصیت که در ابتدا تلاش می کنند خودِ واقعی شان را پنهان کنند، در نهایت تمامشان را بیرون می ریزند و در حالی که سبک شده اند، صحنه را ترک می کنند. همانطور که «جونسون» در ابتدا منکر عشقش به «فلورانس» می شود اما در نهایت اعتراف می کند:
«یادم می آد سوار مترو شده بودم، یکی از اون صبح های خیلی ابری بود؛ مرطوب و خفه کننده. تو ایستگاه خیابون هفتم پیاده شدم و رفتم بالا. خیابون پر از جمعیت بود؛ جمعیت خیلی زیاد! مردان زیادی چرخدستی های پر از لباس رو از ان طرف به اون طرف می بردن. به طبقه سوم یه ساختمون رفتم. هنوز هم طنین قیل و قال و تندی بوی عرق کارگرهای اون کارگاه رو در گوشم می شنوم و در دماغم حس می کنم… فِلورانس روی یه میز خم شده بود، داشت پارچه می برید… موهایش روی صورتش افتاده بود. نگاهش کردم… بعد، ناگهان ایستاد و موهایش را کنار زد. زیبا بود… خدای من خیلی زیبا بود!»
شاید نمایشنامه ی «داوید و ادوارد» را بتوان اثری نامید که در ستایش آرامشِ پس از اعتراف نوشته شده است! این اعتراف شاید تنها کاری است که دو مرد در آستانه ی هفتاد سالگی می توانند برای خود انجام دهند.
«لیونل گُلدشتاین»، نمایشنامه نویس متولد لندن است که از سال ۱۹۶۲ مشغول نوشتن شد. او نمایشنامه ی «داوید و ادوارد» و را در سال ۱۹۸۴ با بازی «لارنس الیویه» و «جکی گلیسون» ضبط کرد که جایزه ی بهترین نمایشنامه و بهترین اجرای تئاتر تلوزیونی همان سال را برایش به ارمغان آورد.
این اثر در ایران با برگردانِ «محمدرضا خاکی» و به همت نشر روزبهان در هشتادوپنج صفحه منتشر شده است.
نوا ذاکری