از ترس تا ناعقلانیت
- شناسه خبر: 4271
- تاریخ و زمان ارسال: ساعت
چه چیزی ما را به وحشت میاندازد؟ چه چیزی برای ما هراسآور است و چگونه هر عنصر ترسناک یا رازآلودی با واقعیت و زندگی روزمرهی ما ارتباط برقرار میکند؟ چرا در هر دههای موجودات یا عوامل مختلفی در سینما برای ایجاد هراس یا ژانر وحشت دست به کار میشوند؟
با یک مرور اجمالی در تاریخ سینما این امر برای ما محرز میشود که حضور هیولاها، فرانکشتاین، موجودات فضایی، جانوارن درندهخو و قویجثه و یا هرچیزی که در فیلم ها به صورتی تخریبگرایانه و با شمایلی قویتر از انسان، امری قدمتی بسیار دارد. اما این پرسش که ما چرا از این موجودات میترسیم و یا چرا در مقابل آنها احساس ضعف میکنیم پرسشی فلسفی است که میتواند پاسخ های متفاوتی داشته باشد.
حقیقت این است که آن چیزی که در ژانر وحشت ذهن و روان ما را معطوف به خود میکند امری ناشناخته است؛ موضوعی غریب که به ظاهر چندان تجانسی با ما ندارد و گویی از سرزمین و از فضایی دیگر به سوی ما حمله ور میشود. اما در واقع این حس غریب ظاهر موضوع است و سطح عمیقتر آن وقتی برای ما روشن میشود که متوجه بشویم آنچه باعث وحشت و یا حس هراس در ما میشود امر سرکوب شده ای است که از خودآگاه ما دور و به ناخودآگاه ما نزدیک شده است. تلنگری که در آن احساس هراس به ما دست میدهد دقیقا آنی است که نشانهای به ناخودآگاه ما برخورد کرده است. این دیدگاه که متعلق به فروید است بر این مسئله تاکید دارد که در طی این فرافکنی ما در یک سیکل گیر افتاده و به سوی مرگ حرکت میکنیم. قربانی دادن و یا مثله مثله کردن قربانیان جزای درافتادن با هیولا است و هیچ فقدانی نمیتواند جای آن را بگیرد. نکته ی جالب توجه این است که همیشه ظاهرِ حضور هر موجود ترسناکی غیرعقلانی به نظر میرسد اما به محض اینکه اندکی از بیرون فیلم و بستر تاریخی آن را نظاره کنیم عقلانیت طرح این موجودات عجیب و آسیبزننده کاملا درکپذیر و معقول میشوند.
مثال بسیار مناسب و جذاب برای چنین مقول های، فیلم در حال اکران این روزها؛ گرگ بازی است. فیلمی که در آن ترس به بازی گرفته میشود. ترس در مقام موضوعی است که در قالب شکار ظاهر میشود و در نهایت به شکارچی تبدیل میشود. در این فیلم که بر اساس یک بازی با چند کارت شکل میگیرد گرگ (یا همان هیولای داستانهای کلاسیک) به تدریج شکل میگیرد و در قصه آنقدر جان میگیرد که به یک انسان تبدیل میشود. این حس ترس و رازآلود شدن برای ما از کجا آغاز میشود؟ جایی که در هر کدام از شخصیت های داستان ترس و تردیدی نسبت به دیگری شکل میگیرد و خط و خشی بر اطمینان آنها میاندازد. این تردید خیلی زیرپوستی و کمرنگ و عامیانه از دعوای زن و شوهری لیندا و شک او به همسرش شکل میگیرد و گریبانگیر بقیه، هر کدام به نوعی میشود. تمام این بازی به نوعی از اعتماد به یک پزشک (کاراکتر و شغل مورد اعتماد در فرهنگ ما که از کودکی جایگاه آرمانی بیش از نیمی از افراد میشود) شروع میشود، همان مرد آرام و صاحب اعتباری که دلش میخواهد هنرمندان را حمایت کند. در این تخریب بطئی ما دقیقا از چیزی میترسیم که چندان علنی و بر وفق معیارهای جامعه نیست اما به شدت وجود دارد و اینگونه متوجه میشویم که ترس از آنچه که میپنداریم به ما نزدیکتر است و به نفی باور خاصی مشغول است. این ترس حاصل تولید خود اجتماع است عاملی که اجتماع ساخته تا ما بدان پناه ببریم. قرار بوده که ما از سمبول پزشک احساس امنیت داشته باشیم و هنگام رنج و مریضی به او پناه ببریم غافل از اینکه او میتواند سبب رنج بیشتر، اضطراب بیشتر و حتی بازی با روان ما بشود و حقیقت این است که سبب اضطراب و ترس هر روزهی ما شده است. نکته ی مورد توجه و خاص این فیلم این است که هیچ کس پاسخگوی این رنج نیست و نهادی هم که قرار است پاسخ بدهد حضور گرگ را توهمی میداند که واقعی و خارجی نیست. هیچگونه قید و بندی برای به دشواری کشیدن امر ناعقلانی وجود ندارد و به همین دلیل گرگ در لباس میشی دیگر ظاهر میشود و داستان احتمالا همچنان ادامه دارد. قسمت خطرناک داستان بیرون آمدن از ابهام است. جایی که ما در تشخیص هیولا هرچند او غیب بشود دیگر ناتوان نیستیم، آن دکتر آن زن جذاب و دلربا برای مردان عاشق پیشه یا ساده لوح هیولا هستند و آن دخترک زیادی معصوم و خوشبین و غرق شده در عالم هنر است که در ابهام آن چیزی که رخ داده باقی میماند. این بار هنر نیست که تکلیف شرایط اجتماعی و سیاسی و وجود هیولاها را مشخص میکند بلکه این هیولا و گرگ است که تکلیف نوع حضور چیزهای دیگر را مشخص میکند و حتی آنها را به بازی میگیرد؛ نه تنها دستگیر نمیشود که در خانهای دیگر و با افرادی دیگر به مرگ بازی خود ادامه میدهد.
جالب این است که چهرهی ناعقلانیت موجود در وجود هیولا موج میزند. تمام آن چیزی که سرکوب میشود و خواست خردِ جمعی است در هیولا، گرگ و در این فیلم در سبوعیتِ رفتار به ظاهر آرامِ یک دکتر، یک یاریرسان در قالب برقکار، یک زنِ جذاب که بسیار خواستنی به نظر میرسد، ترکیب میشود و همهی رویاهای ما را درهم میکوبد. آنها چیزی نیستند که نشان میدهند. حتی معلوم نمیشود در نهایت چه چیزی آنها را راضی میکند انگار بازی کردن برای آنها غایت و هدف است. اینجا است که ناعقلانیت به نیز به اوج خود میرسد، امیدی باقی نمیماند، به قول حاتم قادری ما با یک عقلِ ترسیده روبهرو میشویم که برای بیرون آمدن از وضعیت بحرانی نمیتواند یاریامان کند.
این بازی، این تزلزل این ویرانی همان وقتی شروع شد که فرهادی فیلماش را با زلزله و ترک برداشتن خانهی خانوادهها شروع کرد، همان وقتی عیان شد که مکری در فیلم ماهی و گربه اش مثله کردن نسل جوانان را در سکوت و غربت نشان داد…این ترس، در ویران کننده ترین حالت خود در جامعه ی ما در قالب ترس از دیگری و نه هیچ هیولا یا فرانکشتاینی ظاهر شده است. حال در این هجمه ی ویرانگرِ تماما برخاسته از خودِ انسان چه جای رمقی برای اعتماد و یا عشق این دو عنصر سازندهی شهر و مدنیت باقی میماند و از همه مهمتر اینکه با وجود این همه ترس چه چیزی از خود ما باقی مانده است که این چنین از حضور یکدیگر در عمیقترین احساس های خود هراس داریم؟ باید فلسفه را بنشانیم، در برابرش بنشینیم و پرسش فلسفیِ مهمتری را مطرح کنیم، اینکه ما دقیقا کیستیم و در این هستی چه میکنیم که اینگونه هراسناک با اراده ی دیگری دود میشویم و به هوا میرویم و ردی نیز از ما برجای نمیماند؟
فکر میکنم اگر پرده ی هیولا یا گرگ برداشته شود، احتمالا مدتی هرج و مرج همه جا را فرا خواهد گرفت ولی بعد از آن لااقل با عقلی رها از ترس روبه رو خواهیم شد که به بازیابی خود در این هستی خواهد پرداخت و احتمالا اگر این پرده فرو نیفتد کما اینکه نیفتاده و اجازه ی افتادن هم نخواهد داشت، نه تو زیست خواهی کرد و نه من! کی فرو افتد؟ کی باز شود این در گمشده بر دیوار؟
نویسنده: سهیلا منصوریان