صدای مردمش شد
- شناسه خبر: 14944
- تاریخ و زمان ارسال: ساعت
هنرمندنیوز: آخرهای تابستان به خاطر جشن هنر میرفتیم به شیراز. با اتوبوس و ده دوازده ساعت توی راه. بعدش هم خسته میشدیم از برنامههای پشت سر هم و دوان دوان از جایی به جایی رفتن. اما آواز خوانی محمد رضا شجریان را از دست نمیدادم که برای تماشا روی چمن محوطه مینشستم و جوانی را تماشا میکردم که خوب میخواند و زیبا بود با ابروهای پر پشت و پیوسته و کشیده که وقتی میخواند مشت دست راستش را با ملایمت باز و بسته میکرد و در عالم خودش بود و صبر میکرد تا نوبتش برسد و با حشمت و وقار بخواند. آن روزها چندان هلاک موسیقی سنتی ایرانی نبودم و از سر بی خبری گمان میکردم محدود و یکنواخت است و باید سالها میگذشت تا ملتفت حضور بی همانند و همیشه نافذ آن بشوم … و سالها گذشت تا ملتفت شدم. اما همان زمان هم خود شجریان معنای خاصی برایم پیدا کرد؛ کارش درست بود و صدایش درست بود و شعر و آواز و موسیقی را با نبوغ و حال خوش در هم جاری میکرد و این هرسه را طوری در مشتش داشت که انگار اصلاً برای هم طراحی شده بودند.
آرام و ملایم و فاصله دار بود. باریک اندام و خوش لباس بود. موی سر انبوه و پر پشتی داشت و دو گوشهی دهانش، وقتی که میخندید، به پائین کشیده میشد. جوان نازنین و محجوبی بود و من که جوان هم سن او بودم – و محجوب نبودم- احترامش را خیلی داشتم. آواز خوانی اش را تا به آخر گوش میکردم و شاد میشدم که سالهای شکفتنش در پیش رویش است و در آینده شکل کاملش را پیدا خواهد کرد.
بعدها بود که آیندهی شکوفایش را دیدم و دیدم که چه طور کم کم و ذره ذره صدای مردمش شد. بی هیچ زور زدنی و بی هیچ مبالغه ای. کارش هم به خواندن منحصر نماند؛ معلم تمام وکمالی شد که معنای در حال افولی را جا انداخت و به جا آورد. خیلیها را بر کشید و چه شگفت انگیز در گلوی فرزندان لایقش جا گرفت و باقی ماند. با حشمت و وقار و بی نیاز زندگی کرد و چندان زیست – نه کوتاه و کم حاصل و نه بسیار دراز و از کار افتاده- که به حق، بتواند به پشت سرش نگاه کند و ببیند چه جهان آباد و مملو و متفاوتی را برایمان ساخته و باقی گذاشته است و کیف کند. چند شب پیش خواب دیدم در کنارش دارم قدم میزنم. با من صحبتی نمیکرد. قهر نکرده بود، اما انگار حواسش جای دیگری بود. از مجاورتش خیلی خوشحال بودم، اما بیم این را هم داشتم که نکند جای دوستان اصلی قدیمی اش را غصب کرده باشم و در جستجویشان پشت سرم را نگاه میکردم. اما کسی نمیآمد. هر از گاهی برگهای تازهی درختان کنار راه را لمس میکرد و لبخند میزد و گوشههای دهانش به پائین کشیده میشد. دستش تا به بالای برگهای دور هم میرسید و برگها رام او بودند. کمی که راه رفتیم از او عقب ماندم، این شد که توانستم پشت سرش را ببینم و دیدم که دایره ای نه چندان وسیع از وسط موهای سرش ریخته است … غمگین شدم و شروع کردم به گریه کردن و سعی در آرام گریه کردن، طوری که ملتفت نشود که دارم به خاطر موهای پر پشت زیبایش گریه میکنم …