باتلاق های بیگانگی
«دوچرخه ام را تکیه دادم به دیوار کاهدان و گذاشتم همان جا بماند. می توانستم مثل همیشه تا دم در خانه بکشانمش. فاصله اش بیشتر از پنجاه متر نیست. ولی از دوچرخه خسته شده بودم از اینکه رکاب بزنم و هلش بدهم، رکاب بزنم و هلش بدهم، و سرآخر هم که کولش کردم. واقعاً بسم بود؛ این ماجرا سه یا چهار ساعت، شاید هم بیشتر، طول کشیده بود و دیگر نا نداشتم. تازه این هم هست که اگر چیزی زیادی کش پیدا کند بلاخره لحظه ای می رسد که می گویی: دیگر بس است.»