سه روایت نافرجام
- شناسه خبر: 252
- تاریخ و زمان ارسال: ۱۴ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۱۳:۴۶

قصهگویی و قصهپردازی یکی از مهمترین ارکانِ فیلمسازی ست، زمانی که کارگردان بتواند قصه بگوید و به فیلمنامهاش مسلط باشد میتواند خلاقیت هم چاشنی فیلمش کند و از کارکرد فرم هم بهره بگیرد در اولین فیلم رحیم طوفان قصهگویی و شخصیت پردازی نسبتا دیده میشود و در هم تنیده شدن سه روایت از جذابیتهای روایی فیلم محسوب میشود، از ساختار فیلم مشخص است که رحیم طوفان در نوشتن فیلمنامه تمرکز خاصی به خرج داده و توانسته با رعایت چفت و بستهای سه روایت به نتیجهی نهایی برسد، یک کیلو و بیست و یک گرم میتواند مخاطب را با فیلم همراه کند چرا که این فیلم به دلیل نوعِ قصه گوییاش پتانسیل لازم را دارد، اساسا فیلمهایی که در چند روایت تنیده شده ساخته میشوند جذابیت دراماتیک دارند در این فیلمها یک عنصر مهم به نام (کشف کردن) وجود دارد فیلم مسیر خودش را طی میکند اما این مخاطب است که بعد از بیست دقیقه درک میکند که موضوع از چه قرار است این شیوه روایی در سینما اگر چه چند سالی ست که مرسوم شده اما اجرای آن به طور جدی سخت است اگر فیلمساز در یکی از معادلههای ساختاریاش اشتباهی کند فیلم به هدف مورد نظر نخواهد رسید، معتقدم یک کیلو و بیست و یک گرم توانسته عنصر کشف کردن را از سوی مخاطب در فیلمش لحاظ کند و مخاطب هم این فیلم را میپذیرد چرا که این فیلمِ ملودرام نیت داستانگویی در فضای شهری و خانوادگی دارد در این شرایط که سینمای ایران به فیلمهای کمدی سخیفِ سالن پر کن گره خورده است این فیلم حداقل دور از فضای کنونی سینماست و مشخص است که رحیم طوفان به عنوان فیلمساز اول مخاطب برایش اولویت داشته؛
اما حالا بعد از تعریف و تمجید از کارکرد قصه میشود کمی هم به مشکلات این فیلم پرداخت که آن هم برمی گردد به ذوق فیلمساز و بهرهگیریاش از تعلیقهای کوتاه مدت، به صورتی که انگار رحیم طوفان به عنوان کارگردان تمامی تمرکزش در ده دقیقهی پایانی فیلم بوده، یعنی از جایی که مهتاب برای رضایت به سراغ سامان میرود، با اینکه گفته شد فیلمساز چفت و بستهای سه روایت را رعایت کرده اما زمانی که جز به جز فیلم را به یاد میآوریم قضیه طورِ دیگری میشود مثل روایت سامان و الی، که اصلا موضوع بحث و جدل آنها مشخص نیست که الی آن روز حادثه برای چه کاری بیرون رفته و چرا عسل به او زنگ میزد منطق این سکانس فقط حدس و گمان است، دیالوگهای میان سامان و الی به شدت مبهم است و حتی سردی بازی بازیگران هم تاثیر منفی در این سکانس گذاشته حتی نمای اتفاقِ حادثه هم چندان متقاعد کننده نیست این شاید به دلیل کارگردانی باشد یا به دلیل تدوینِ اشتباه! بابک به زندان میافتد و حالا مهتاب خانه و زندگیاش را میفروشد تا به سامان دیه بدهد، مهتاب خانواده و فامیل ندارد که تصمیم به فروش نوزادش میکند؟ حالا ما فکر میکنیم که مهتاب و بابک خانوادهای ندارند که از آنها کمک مالی بگیرند! اما زمانی که سامان حقیقت آن روز را از زبان مهتاب میفهمد که البته برای تماشاگر مجهول است اقدام به رضایت میکند، اما در موازات این رضایت مهتاب نوزاد تازه متولد شدهاش را سی میلیون میفروشد، و بعد قاضی پروند از رضایت سامان نسبت قصاص و دیه میگوید سوالی پیش میآید زمانی که سامان رضایت داده چرا قاضی پرونده تلفنی به مهتاب خبر نداده؟ اگر مقیاس زمانی را هم حساب کنیم دو سه روز مهتاب در بیمارستان بستری بوده! اما مسئلهی مهم تر بی اطلاع بودن ساناز از فروش نوزاد ست، ساناز دوست صمیمی مهتاب و پزشک معالج او از فروش نوزاد بیخبر است با اینکه این خرید و فروش در بیمارستانی اتفاق افتاده که ساناز پزشک آن بیمارستان است، به یاد بیاورید که روز اول مهتاب میخواهد مرخص شود و از بیمارستان برود اما ساناز نمیگذارد حالا او کجا بوده که نمیداند مهتاب برای رسیدن به سی میلیون نوزادش را فروخته تا پول دیه را بدهد؟ روایت سوم کارکردی برای فیلم ندارد، جز همان سکانس بیمارستان! چرا که روایت سوم نکتهی خاصی را به تماشاگر ارائه نمیکند جز اینکههادی از نظر همسر باردارش مردی ست غیرقابل اعتماد و خیانت کار، فیلمساز میتوانست بیشتر در روایت سوم تمرکز کند اما در شرایط کنونی مختصات این روایت به شدت دمدستی شده، مادری که سی میلیون میدهد برای دخترش نوزاد میخرد (حالا اینکه بیمارستان یا ساناز متوجهی این موضوع نمیشود یا اینکه بیمارستان برای نوزاد مُردهی پروانه وهادی مجوز دفن صادر نمیکند به کنار البته که باید به فیلمساز یادآوری شود در زمانی که نوزاد مُرده به دنیا میآید بیمارستان مسئول است که جنازه آن نوزاد را فقط و فقط به پدر تحویل بدهد) در سکانسی مهتاب از دور نوزادش را در دستان پروانه میبیند یا زمانی که زنگ درب را میزند هادی از پشت آیفون میگوید اسمش را امید بزارید، سکانسی که فاجعه برانگیز است!
فیلمسازی که به این اندازه توانسته قصه گویی کند چرا یک باره فیلم از دستش خارج میشود و اساسا موضوع فیلم به سریال کلید اسرار شباهت پیدا میکند، مهتاب و بابک میخواهند که بچه را پس بگیرند اما مادر پروانه در حال التماس کردن است، سکانس بعد نوزاد در حالی که از خفه شدن که نمیدانیم چگونه نجات مییابد اما گریهاش بند نمیآید تا مثلا مهتاب نوزاد را در آغوش بگیرد و اتفاقا گریهی نوزاد قطع میشود، سکانسی که حدود پنج دقیقه است اما چیزی نیست جز نگاه کاراکترها به همدیگر و صدای موسیقی! دلیل این سکانس کاملا مبهم است حتی سکوت بابک هم غیرمنطقی ست، سیگار میکشد و حرفی هم نمیزند! مگر میشود آیا بابک به لحاظ التماسهای مادر پروانه از پس گرفتن نوزادش میگذرد؟ کاملا رفتار بابک غیر منطق ست اما فیلمساز در سکانس بعد میتوانست به جای لانگ شات و صدای ماشین دیالوگهای بابک و مهتاب را به گوش مخاطب برساند این امکان وجود داشت که رفتار منفعلانهی بابک در سکانس قبل متقاعد کننده باشد حالا اضافه کنید که شک پروانه نسبت بههادی درست بوده همین باعث میشود که پروانه و مادر نوزاد را به بابک و مهتاب تحویل بدهند سکانسی که میزانسن آن به یکی از سکانسهای سریال زیرتیغ شباهت دارد!
یک کیلو و بیست و یک گرم میتوانست فیلم اخلاق گرایانهای باشد اما نشده، پیام دارد اما نمیتواند انتقال بدهد این اثر تنها قادر به داستانگویی ست تنها تنیده شدن سه روایت میتواند تنها عنصر جذابیت این فیلم برای مخاطب عام باشد و اگرنه در اجرا و حتی بازیها نکتهی حائز اهمیتی احساس نمیشود فیلم به شدت به قاب تلویزیون نزدیک تر ست و این به دلیل قاب بندیها و میزانسن است رحیم طوفان میتوانست در شکل گیری میزانسن تمرکز بیشتری به خرج بدهد، اما به هر جهت در این اوضاع نابسامان فیلمهای سینمایی که مبتذل گرایی باب شده است یک کیلووبیست و یک گرم فیلمی ست که حداقل به شعور مخاطب توهین نمیکند.
نویسنده: افشین علیار