وقتی که زندگی پیروز می شود
- شناسه خبر: 37090
- تاریخ و زمان ارسال: ساعت
یک زندگی تاریک، سرد، سرشار از عذاب و رنج، چیزی است که «ماگدا مارگولیوس کووالی» در کتاب «زیر تیغِ ستاره جبار» از سال های ۱۹۶۸ – ۱۹۴۱ در شهرِ پراگ روایت می کند. این روایت اگرچه روزگاری است پر از مرگ و سیاهی که نازی ها و کمونیست ها برای پراگِ آن روزها رقم زدند، اما بارقه های امید موجود در متن و عشقِ به زندگی، تا حدی زهر اتفاقات را می گیرد و مخاطب را تا پایان همراه خود می کشد.
«زیر تیغ ستاره جبار» قصه ی پر غصه ی زجر و عذابی است که جنگ و حکومت های توتالیتر به انسان تحمیل می کنند و «کووالی» که خود شاهد عینی اتفاقات است، بی پرده آن ها را روایت می کند. او اما یک راوی بی طرف نیست و به گفته ی خودش «طرفِ زندگی ایستاده است»؛ زندگی ای که به واسطه ی مهمترین اتفاقات تاریخ مانند جنگ جهانی و حکومت کمونیست ها از او و انسان های بی شمار دیگری دریغ شد و «کووالی» یک شاهد زنده است که از همه ی این حوادث به طور اتفاقی، جان سالم به در برد و روایتی تکان دهنده نوشت. شاید همین که «کووالی» طرفِ زندگی ایستاده بود نجاتش داد از ارودگاه های کار اجباری، از رنجِ جان دادن خانواده اش به دست نازی ها و بعدها تهدید مداوم همسر، فرزند و خودش به واسطه ی حکومت کمونیستی.
«کووالی» پس از رهایی از چنگ نازی ها، در وطنش، در قلب چکسلواکی، با ترس و سیاهیِ یک حکومت توتالیتر دست و پنجه نرم می کند اما عشق و امید به زندگی و به آینده ی پیش رو در جای جای روایتش به چشم می خورد، چنانچه در ابتدای کتاب می نویسد:
«سه عامل تعیین کننده چشم انداز زندگی ام را دگرگون کرد. دوتایشان نصف جهان را ویران کردند. سومی خیلی کوچک و ضعیف و به واقع نامرئی بود. پرنده خجالتی کوچکی پنهان در قفس سینه ام، کمی بالاتر از دلم. بعضی وقت ها پرنده در غیرمنتظره ترین لحظات بیدار می شد، سر بلند می کرد و با شور و شادمانی پر می گشود. پس من هم سر بلند می کردم، آخر در آن لحظه گذرا یقین داشتم که زور عشق و امید از نفرت و خشم بیشتر است و جایی، دور از دیدرس من، زندگی فناناپذیر و همیشه پیروز است.»
«زیر تیغِ ستاره جبار» از دست رفتن رویای مردمی زخم خورده را روایت می کند که به امید حکومتی دموکراتیک در دام دموکراسیِ دروغین کمونیسم افتادند و سال ها رنج و سختی را متحمل شدند.
تنها کسی که در خانواده «کووالی» که از چنگ نازی ها جان سالم به در برد، همسرش بود. آن ها پس از سال ها دوری سرانجام در چکسلواکی به هم رسیدند. آنچه «کووالی» از همسرش روایت می کند، مردی بود وطن پرست و تا حدی سرسپرده ی کمونیسم چرا که معتقد بود کمونیسم تنها راه نجات چکسلواکی است اما زمانی به این سیستم شک می کند که دیگر دیر شده. او در دوره کمونیسم، به مقام وزارت مقام معاونت وزیر تجارت خارجی رسید اما در سال ۱۹۵۲ به جرمی که هرگز به درستی تعریف نشد دستگیر شد. در این دوره زندگی بر کام «کووالی» و فرزند کوچکش بیش از پیش تلخ شد.
بخش اول روایت به روزهای جنگ، حمله نازی ها و توصیف شرایط دردناک اردوگاه های کار اجباری می پردازد اما بخش دوم روایت که بخش مهمتری است از نفوذ حزب کمونیسم بر تمام جوانب زندگی مردم سخن می گوید، اینکه چطور آن ها با شعار آزادی و استقلال، به سلطه و کنترل خصوصی ترین بخش های زندگی مردم مشغول شدند و به نظر می رسد تکیه ی روایت هم بیشتر بر همین بخش باشد.
«کووالی» در بهار ۱۹۶۸ وطنش را ترک می کند؛ وطنی که حالا برای او جایی ندارد و برایش غریبه است، وطنی که با بی رحمی و وحشی گریِ کمونیسم به ویرانه ای بدل شد که همه چیزش را از او گرفت. روایت او در همین سال به پایان می رسد.
علیرضا کیوانی نژاد، مترجم این اثر که به همت نشر بیدگل منتشر شده است در بخشی از مقدمه ی خود می نویسد:
«داستان کتاب روایتی است موثق و دردناک درباره ی زندگی تحت لوای اندیشه های کمونیستی، تصویری تکان دهنده از چهره ی واقعی کمونیسم و اندیشه ی مستتر در آن که بی هیچ کم و کاستی و بدون جانب دار از «ایسم» خاصی، برای خواننده ترسیم شده است، تصویری یکدست اما دردناک از آدم هایی که آرزوهایشان روی دستشان ماسیده و میوه ی امیدشان، نرسیده، خوراک کلاغ ها شد. این کتاب تصویرگر چره ی کریه قرق بانانی است که با شعارهایی مانند «ما می خواهیم برایتان آینده ی بهتری بسازیم» یا «صلاح شما را بهتر از خودتان می دانیم» زندگی میلیون ها نفر را به بازی گرفتند، مخالفان را سلاخی کردند، واژه ها را به صلابه کشیدند و به مدد رسانه های هوچی پوپولیستشان، تصویری آرمانی از جامعه ی «تک صدا» و «تک حزبی» شان ترسیم کردند که در آن کبک همه خروس می خواند.»
روایت «کووالی» اگرچه یک روایت شخصی است اما تا حد زیادی فضای خوفناکِ آن روزهای پراگ را، چنان که بود، برای خواننده ترسیم می کند. او خود در خصوص نگارش این روایت بیان می کند:
«حرف آن هایی که می گفتند تنها راه بازگشت به زندگی فراموش کردن است در کَتم نمی رفت. می خواستم همه چیز را به خاطر بسپارم. روی چیزی سرپوش نگذارم. چیزی را بَزک نکم و اتفاق ها را همانطور که بودند در خاطرم ثبت کنم. می خواستم زندگی کنم چون زنده بودم نه به این دلیل که تصادفاً جان سالم به در بودم.»
نوا ذاکری