هزار آوای خاموشیناپذیر
- شناسه خبر: 14970
- تاریخ و زمان ارسال: ساعت
آن دل که پریشان شود از نالهی بلبل در دامنش آویز که با وی خبری هست
من آن همیشه زنده را چنین آدمی یافتم، شناختم و به دامن معرفت وجودش نیز آویختم اما کم، کوتاه و اندک! شاید نیم قرن، نشان و نشاطاش اما برای من تا نفس در جان دارم ماندگار است. هنوز گرمای صدایش در وجودم زمزمه میکند و بعید میدانم پژواک حضورش در زندگی امثال من هرگز خاموشی بگیرد.
از محمدرضا شجریان و صدای یگانهاش که به مرامی ناب از هنر آمیخته بود زیاد دیده، شنیده و خواندهایم و این روزها چه بسا بیشتر. اما آنچه مرا مجذوب تا همیشهی او کرده است، شیدایی بی همتایش به آوای هستی بود. ندایی که در صوت، کلام و تصویر در جست و جویش بود. او بی حد و حصر مجذوب طبیعت بود، از پرورش گیاهان که بزرگ ترین سرگرمیاش بود تا هزارآواها (بلبل) که خاصترین کنجکاویاش بودند و باغ هشتگردش که مجموعه ای دیدنی از این دو بود و شیدایی خاصی در آن هویدا. اینکه در جایی “مشیری عزیز” از طی کردن مسافتی طولانی برای پیدا کردن نوعی بلبل در یکی از شهرهای ترکیه به اصرار شجریان را نقل میکند، کم مهری ست که آن اصرار را سرخوشی بی دلیل او بدانیم. آدمی همواره در گذر است و از این حیث آدم ها دو دسته اند، آنهایی که رد میشوند و کسانی که عبور میکنند یا به قولی دو گروه “وقتی هستند نیستند، وقتی نیستند اما هستند”. از نگاه من، شجریان رابطه معنادار و اعتبار عمیقی در اثرگذاری و اثرپذیری از عبورش در این دنیا داشت. هیچ وقت نسبت به دنیای وجود اطرافش بی تفاوت و ساکن نبود همانطور که تصنیف کرده بود: “در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی”، زندگی برای شیدایی چون او دیر مغان بود و محفل تدریس و نیایش اش! عبور او از زیست زمینیاش اثرگذار بود اما این نشان را از جهان پیرامونش گرفت، این سطح از شایستگی را با جوهر خرده بینی و دقت کم نظیرش ترسیم کرد، به همین روی او را میشود در نبودش، بودی حاضر پنداشت. این توصیف را در بی نقص و کامل دانستن او بیان نمی کنم، اشاره ام به سیر رو به تکاملی ست که هر انسان در چرخه زیستاش در پس فطرت پرسش گر خود دنبال میکند. حضور انسان با بُعد جسمانیاش در جهان اندک و کوتاه است اما موهبتیست که حیرانی در آمیخته با پرسندگی، او را به نمودی پایدار از هستی تبدیل میکند و آدم هایی که در دو دسته حیرانند “در جهان بودنِ خود یـا از جهان بـودنِ خود” و سئوال این است که کدامشان میخوانند “چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش/ زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست”؟ برای من او آدمی در جهان و از جهان بود که تدوام بودنش را در پیونـد معرفتی با تجربه ی زیسـتهاش بوده.
اشتیاق او را در تماشای چند باره مستندی درباره کهکشان در یکی از سفرهای کا نادا فراموش نمیکنم. چند شب متوالی محو تما شای عظمت کا ئنات بود، نظم و نظامی که او را به وجد آورده بود و اینکه چه رازی در پس این شگفتی خاموشی گرفته که روزی عیان شود؟ غرق شدن استاد در دنیای سیارهها، چنین مینما یاند که گویی قرار است به مرشدش “حضرت خیام” جواب پس دهد. این خاطره ماند تا چندی پیش که دیدم دانشمندان صوت و صدای سیارات و کهکشان را بازسازی کرده اند، نوای زمین به صدای آواز پرندگان میمانست که عجیب بود و از آن عجیبتر بازسازی صدای مِه بانگ (انفجار آغازین کیهان) بود، صدایی که میلیاردها سال پیش ایجاد شده بود و با ثبت امواج، امروز به گوش ما میرسد و شگفتا که در این هستی هیچ نشانه و آیه ای غایب و مفقود نمی ماند و این حس سرگشتگی مرا به یاد شجریان انداخت، یاد اینکه او ایمان داشت به “کس ندانسـت که منزلگه معشوق کجاست/ اینقـدر هست که بانگ جرسی میآید” که همین او را این چنین شیدای دیدن و شنیدن دنیایی که در آن میزیست کرده بود، نگاه او سیال بود و اندیشه ای روان و جانی نا آرام داشت تا به قدر خویش اثری بر پیرامونش بگذارد، اثری که بی او، امروز بی صدایش سرودهای جهان کم داشت و ابیات بی بدیل پارسی که بدون تلاشش هرگز با این نوا، جاودانه بر دل های ما مهر و موم نمی شد. او آنچه داشت و از خود مهیا کرده بود را از طبیعت گرفته بود و به طبیعت باز پس داد. او “قاصدکی” بود از جهان “نوا” که دلش جز مهر مهرویان طریقی بر نمی گرفت و به سوی “شادی آزادی” و به سوی “سپیده” شتافت و ما را با هزاران “ساز خاموش” تنها گذاشت. به امید “آرام جانش” و با دیدگانی که از هجر رویش جیحون میشود. با او بدرود گفتم و به “استان جا نا نش” به میهمانی “رندان مست سپردمش” “ببار ای باران” بر سراب خشک این سرزمین، “ببار ای باران” و در این شب تار با دلمان “گریه کن و خون ببار” که بعد از او آواز سوگوار است. با این همه من میدانم صدای تمام نشدنی نغمه های جاودانش جایی در کا ئنات دارد به گوش میرسد و کسی هست که گوش میدهد و به زبانی دیگر میگوید: “کاین اشارت ز جهان گذران، ما را بس!”