رمان «شبگرد خیال» نوشته مژگان مظفری (چاپ سوم)
- شناسه خبر: 1384
- تاریخ و زمان ارسال: ۲۴ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۱۹:۰۸

رمان شبگرد خیال، نوزدهمین رمان بلند مژگان مظفری است که در سال ۱۳۹۴ از سوی انتشارات پرسمان روانه بازار نشر گردیده و تجدید چاپ شده است…
قسمتهایی از رمان شبگرد خیال را با هم میخوانیم:
همه چیز از اون شب بارونی شروع شد، یادته توی حیاط خونه ما زیر بارون وایساده بودی؟ آخرشم با هم دعوامون شد. من اون شب داشتم از پشت پنجره نگاه میکردم که ببینم توی حیاط داری چیکار میکنی، یعنی منتظر بودم یه آتو ازت بگیرم تا دستآویزی دستم بیفته و سر به سرت بذارم. وقتی دیدم با اون لباس بنفش مخملی زیر بارون میرقصی و موهات به شکل قشنگی به صورت و گردنت چسبیده، یهو یه حالی شدم، دلم فرو ریخت، درست مثل همون موقع که شهرزاد رو دیدم و عاشقش شدم، اولش نخواستم باور کنم، اما هر بار که میدیدمت این احساس بیشتر در من شکل میگرفت و به دو سه ماه نکشید که حسابی توی دلم جا گرفتی. توی این مدت همیشه حواسم بهت بود و تمام رفت و آمداتو زیر نظر داشتم…
ژوانا نگاه گنگ و خستهاش را به امتداد جاده دوخت، نگاهش مکث کرد روی درختهای دو طرف جاده و بادی که زوزه کشان از میان درختان میچرخید و برگها را با تننازی میرقصاند. حس میکرد به فرمان باد درختان سر کج کردهاند، گاهی به راست و گاهی به چپ… هنوز هم پی به قانون طبیعت نبرده بود و سر از اسرار پر راز و رمز خلقت در نمیآورد… هوای غبارآلود و آسمان بیرنگ بیشتر دلش را مچاله میکرد. بغضی که به سیبک گلویش فشار میآورد، راه نفس کشیدنش را مشکل کرده بود. کولهی سنگین روی پشتش نیز قوز بالا قوز بود. دوست داشت به گامهایش سرعت بخشد اما انگار به هر کدام از پاهایش وزنهی سنگینی آویزان بود که راه رفتن را برایش دشوار میساخت.
بالاخره به مقصد رسید، اما دیرتر از هر روز…
تکرار برنامه هر روز را انجام داد با این تفاوت که دیگر خندان نبود و شیطنت چشمهایش در غباری از غم گم شده بود. کولهی پشتش را داخل یکی از کمدها گذاشت و به سرعت مایو را جایگزین لباسهایش نمود. مثل روزهای پیش حوصلهی جکوزی داغ و سرد را نداشت و خودش را انداخت توی سونای بخار، شاید میخواست غمهایی را که بر دلش سنگینی میکند توی بخار گم کند. سونای بخار برایش دنیایی دیگر بود، دنیایی محو و مات! دنیایی که از روشنی و شفافی دنیای بیرون جدا بود و او حالا نیاز به این دنیای گیج کننده داشت…
در جایی دیگر از رمان شبگرد خیال میخوانیم:
عقربههای ساعت به او یادآوری کرد که تا دقایقی دیگر آموزش به پایان میرسد. زمانی که شاگردانش رفتند، دوباره استخر غرق سکوت شد، تا تایم بعدی … بدون توقف شیرجه زد توی آب، شاید در آن شرایط فقط آب آرامبخش روح در هم او بود. از سکوتی که در اطرافش حاکم بود، فهمید که همکارانش برای صرف ناهار رفتند و راضی بود از این که او را به حال خود گذاشتند. ورشکسته شدن پدر و بالا آوردن بدهی، چکهای پاس نشده و سر و صدای طلبکاران که هر شب پشت در خانه فحش و ناسزا میگفتند چیزی نبود که بشود از فکرش خارجش کرد. از همه ی این فکرها گذشته «البرز» بود که قلبش را به درد میآورد. توی این چند روز آن قدر با او سرد برخورد کرده بود که دیگر دلش نمیخواست به او زنگ بزند. ….
ناشر: پرسمان
تعداد صفحات: ۵۰۴ صفحه